دیالکتیکی بی معنا

حالم خوب نیست، یه نوع درد عجیب دارم ، خوابم میاد ولی خوابم نمیبره، گشنمه ولی نمیخوام بخورم، گرممه ولی زیر پتوام.میخوام بخندم ولی ... ولی حالشو ندارم. یه نوع عصیبت بی پایان. تعصبی بی جا به یک حس ناهمگون انسان ناهنجار دنیای مدرن. حسی برای سایش بی بدیل روح بزرگ یک مخلوق خاکی. درد روحی.  احساس پوچ دنیایی ،در فرای خیال انسانی دیگر. حسی مختص انسانی مفرد. گاهی باید بیشتر  فکر کرد.گاهی باید بیشتر زمان گذاشت. حالم خوب نیست و یه دکمه ی برگشت میخوام، حالم خوب نیست و دلم میسوزه برای معصومیت از دست رفته ام، حالم خوب نیست و باید خوبش کنم. کاش میتونستیم بدون حرف زدن ، حرف بزنیم. کاش میشد از کلمات استفاده نکرد ولی حیف که بشر دست بسته ایست ازاد. متفکریست ، نادان. و بزرگیست ، کوچک. کاش میشد کسی بدون اینکه بپرسه بفهمه ناراحتی ، کاش میشد بدون اینکه بیماریت و ببینه بیاد به بالینت و یک کمپوت باز کنه و بگه: بی خیال، این هفته که کار خاصی نداری؟ ... ولی ..ولی حیف که زندگی رویاست فقط.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


تگ » ×